نگارخانه ارامش



هوای توی گل فروشی

خنکی اونطرف بالشت

بوی نوزاد تازه به دنیا اومده

بوی خاک بعد از بارون

خاروندن ردکش جوراب

دیر می رسی سر کلاس و استاد هنوز نیومده

اسم عطرتو بپرسن

لیسیدن انگشت پفکی

نوزادی انگشتتو محکم بگیره

وقتی خوابی یکی پتو بندازه روت

مغز کاهو

حرف زدن بچه با خودش وقتی تنهایی بازی میکنه

آخر سفر بشینی همۀ عکسایی که گرفتی رو نگاه کنی

وقتی کسی میگه صدای خندت رو دوست داره

وقتی خندت میگیره و خندت رو نگه میداری

بچه ها بازی شون رو نگه دارن تا تو از کوچه رد بشی

با پاهای روی شنای ساحل قدم بزنی

بوی چمن خیس

و.

و

و.

و

و.

و

شما بگین خوشبختی یعنی.


هوای توی گل فروشی

خنکی اونطرف بالشت

بوی نوزاد تازه به دنیا اومده

بوی خاک بعد از بارون

خاروندن ردکش جوراب

دیر می رسی سر کلاس و استاد هنوز نیومده

اسم عطرتو بپرسن

لیسیدن انگشت پفکی

نوزادی انگشتتو محکم بگیره

وقتی خوابی یکی پتو بندازه روت

مغز کاهو

حرف زدن بچه با خودش وقتی تنهایی بازی میکنه

آخر سفر بشینی همۀ عکسایی که گرفتی رو نگاه کنی

وقتی کسی میگه صدای خندت رو دوست داره

وقتی خندت میگیره و خندت رو نگه میداری

بچه ها بازی شون رو نگه دارن تا تو از کوچه رد بشی

با پاهای روی شنای ساحل قدم بزنی

بوی چمن خیس

و.

و

و.

و

و.

و

شما بگین خوشبختی یعنی.


در دور دست انگار عقربه ها خوابشان برده. شب با سکوت سرد خود بارانی می شود و اشک سردی بر جمجمه سخت زمین می چکاند.
خانه ما آنجاست. همانجا که میشود ماه را با لبخند مهربانش دید.
زمستان است آری. فصل عشق و آرامش. موعد خواب های طولانی و دل خوشی های برفی و زمانی که روی حجم سرد درختانش متوقف می شود. اینجا می شود برای عشق مرهمی شد تا زخم های دیرینه اش را نادیده بگیرد.
ما آغاز زمستان را جشن گرفتیم. آنجا که سرما تا مغز استخوان نفوذ می کند. چشمانمان اما از درد تنهایی مثل آسمان آن شب اشکبار نبود.
قصه ها خواندیم و شعر ها سرودیم، از هر دری سخنی گفتیم و به اتفاق خندیدیم. شب بی پایانی بود . بیدار ماندنمان آنقدر طولانی شد که فکر می کردیم سالها گذشته و دیگر کسی به دیدارمان نخواهد آمد.
صندلی همچنان به جلو و عقب می رفت.
در باز شد. سر برگرداندیم. و چیزی به یکدیگر گفتیم، فکر می کنم این اتفاق چندین بار رخ داد اما هیچکدام حقیقت خود را به نمایش نمی گذاشت. سوزش هوا مو به تنمان سیخ کرده بود. اما هیچکس توان حرکت نداشت. مردی ناشناس از پشت در ظاهر شد. کلاه از سر برداشت و عصایش را به کناری نهاد. دستی بر موهایش کشید. خدمتکار به او کمک کرد تا پالتوی پوستش را از تن درآورد. به نقطه ای خیره مانده و حرکتی نمی کرد. در همین چند لحظه سالهای بسیاری را از ذهنمان گذراندیم. او ولی شبیه هیچ کدام از آنها نبود.
از جیبش سیگاری در آورد و با شمع کنار دستش روشن کرد. روی صندلی ننوی گوشه اتاق نشست و پک محکمی به سیگارش زد.
من او را شناختم. این مرد مجهول ترین شخصیت عمر من "پدرم" بود.


رها کن.
ای دیدۀ سر ، رها کن.چندی است کرده ای مرا در به در ، رها کن.
ایده ای بیش نبود ، رها کردن و اکنون گرفتار این رها کردن شده ام.مانده ام خود را رها کنم یا ایده را.اما ظاهراً فرق می کند .بزرگی می گفت بین گوش دادن و شنیدن فرق بسیار است.
اکنون نیز همین طور است.چه چیزی را و چگونه رها کنم!؟سالها در چسبیده بودم به همه چیز و حالا نوبت رهاکردن شده است وچه تلخ است این رهایی!
اما برای بدست آوردن باید چیزی را از دست داد و حال که رها کرده ام خود را ، ورق برگشته است .نمی دانم .
باز هم لطف است و لطف.


افسوس که کسی نیست
افسوس که کسی نیست تاگذشته های پرملالم را از من بگیرد
وآینده ای پراز شادی را به قلبم هدیه کند
افسوس که کسی نیست!
تا بار فراق وجدایی را از دوش من بردارد
وکوله باری از محبت خویش را جایگزین آن کند
افسوس که کسی نیست.
از من بخواهد ناگفته های قلبم را که عمریست خک خورده سینه ام شده است را برایش بازگو کنم
ودر پاسخ عشق بی پایانش را نثار دل بیمارم کند!
افسوس.
افسوس که در این روزگار کسی نیست
جز سکوت وتنهایی و دلتنگی که عمری گوشه نشین قلبم شده اند
وهروز غم را بادلم همخوانی می کنند.


دیرش شده بود خیلی سریع کتش را پوشید و خود را به فرودگاه رساند.
درست در همان لحظه دخترش بیدار شد و به یاد آورد که پدرش بدون بوسه و خداحافظی با او رفته، تلفن را برداشت و با پدرش تماس گرفت.
دختر:پدر بدون خداحافظی با من رفتی»
پدر:ببخشید زود برمیگردم»
دختر:ولی.به سلامت، مراقب خود باشید»
و بدون اینکه بگذارد پدرش چیزی بگوید به تماس پایان داد.
دقایقی بعد از خانه خارج شد تا به خرید برود که در همان لحظه ماشینی جلوی در ورودی ایستاد و پدر پیاده شد و دختر را به آغوش کشید و او را بوسید.

15 سال بعد:
هیچ کس به یاد نخواهد آورد که او به یک جلسه نرسید
ولی یک دختر کوچک هرگز فراموش نخواهد کرد که پدرش از یک جلسه مهم برگشت تا او را ببوسد.


باز امروز شروع شد، روزی که منتظر میمونیم فردا شه و فردا امروزی دیگه رو شروع میکنیم. دیروز رو به انتظار امروز میمونیم تا شاید فرقی با روز های گذشته داشته باشه ولی امون از این دل که با یکرنگیش، با مشکی بودنش نمیتونه روز خوبی رو شروع کنه.
باید پنبه رو از گوشهامون در بیاریم باید چشم هامون رو باز کنیم باید از محفل تنهایی خارج شیم باید ببخشیم باید فراموش کنیم باید و باید و باید. چی می شه اگه این باید ها عملی شه چی می شه اگه دیگه غمی نباشه، همه جا و همه جا و همه جا فقط و فقط شادی باشه، چی میشه اگه تو این دنیا تنفر نباشه، قهر نباشه، زیر آبی نباشه، خیانت نباشه، تنهایی نباشه و چی میشه اگه این چه میشه ها هست و است بشه.
چه دنیای زیبایی خواهیم داشت، دیگه توی واتساپ و تلگرام و فیسبوک و از اینجور صفحات امروزی اینجور :( ایمجی ها رو نخواهیم داشت، یه پسر بخاطر بی پولی پدرش مسخره نخواهد شد، مردی شهید نخواهد شد که دخترش بدون دیدن پدر زندگی کند، دیگه هیچ معتادی نخواهیم داشت، هیچ خودکشی توی دنیا رخ نخواهد داد و هزار خواه و نخواه دیگه که رخ دادنشون دنیا بهشت خواهد شد.

آه چه می شود اگر شود.!!؟



بعضیا هستن ایشالا خدا شفاشون بده، نمیدونم چرا ولی میان اون فلش قرمزه که نشونۀ مخالفته رو روی چند تا از مطالب میزنن و بعدشم د برو که رفتیم اصلانم کاری ندارن اون شخص کیه و یا چه مطلبی گذاشته فقط میخوان یجوری بگن آره ما هستیم

ادامه مطلب


اونی که همیشه ایموجی خنده() میفرسته غمش از اونی که ایموجی گریه میفرسته صد برابر بیشتره»




اینو من نمیگما دوستم میگه بعدشم کلی پاپیچم میشه که از چی ناراحتی؟» و این حرفا

یعنی تو اگه ناراحت هم نباشی ناراحتت میکنن شده به زور:)


بچه که بودم توی مهدمون وقتی ستاره هامون به 10 تا میرسید بهمون کادو میدادن و میگفتن عمو پستچی آورده، انقدرم ذوق میکردم، چون همیشه چیزی که دوست داشتم واسم میاورد، با خودم فکر میکردم یعنی عموهه از کجا فهمیده

تازه شبشم کلی فکر

ادامه مطلب


مدتها روی رفاقت حساب کرده بودم، روی دوستام، هنوزم حساب میکنم، بعضیا واقعا دوستن، رفیقن، به قول لاتای محل اِند مرامن.

اما امان از روزی که تو سختی باشی و امیدت به رفیقایی که مونده بشن بامرام.

هیچکاری نمیکننا فقط پشتتو خالی میکنن.

هزار و یک جور بهانه هم دارن. از نمیتونم و نمیشه

ادامه مطلب


این درختو از وقتی یادم میاد خونه مامان بزرگم بود و هرسال از میوه هاش میخوردیم

پارسال بخاطر اینکه هم زیاد بزرگ شده بود و هم خیلی برگ میریخت و عزیز دست تنها بود قطعش کردن

بهار وقتی برا عید رفتم شهرمونو جوونه هایی که رشد کرده بودنو دیدم خیلی خوشحال شدم

بوی زندگی جدید و درست شدن اوضاع میاد

 

هر چه تبر زدی مرا، زخم نشد، جوانه شد!

=)))


افسوس که کسی نیست
افسوس که کسی نیست تاگذشته های پرملالم را از من بگیرد
وآینده ای پراز شادی را به قلبم هدیه کند
افسوس که کسی نیست!
تا بار فراق وجدایی را از دوش من بردارد
وکوله باری از محبت خویش را جایگزین آن کند
افسوس که کسی نیست.
از من بخواهد ناگفته های قلبم را که عمریست خک خورده سینه ام شده است را برایش بازگو کنم
ودر پاسخ عشق بی پایانش را نثار دل بیمارم کند!
افسوس.
افسوس که در این روزگار کسی نیست
جز سکوت وتنهایی و دلتنگی که عمری گوشه نشین قلبم شده اند
وهروز غم را بادلم همخوانی می کنند.

 


الان از چند تا وب دیدن کردم دیدم همشون سردر وبشون یه تنها هست، مثلا روزنوشت یه . تنها و ازینچیزا

کلی انرژی منفی داشت، فکر کنین صبحمو با اینا شروع کنم شب چی میشه.

 

به امید روزی که همه این تنها» ها از وبلاگا پاک بشه و دیگه خود کلمۀ تنها» هیچ معنی و مفهومی نداشته باشه


الان حتما دارین با خودتون فکر میکنید کهآره باز این عطسه اومد و میخواد شروع کنه گله کردن» حق باهاتونه. بعضی وقتا بدجور مخمو بهم میریزن ولی خب تا الان هیچکدومشون انرژی منفی نداشتن مگه نه؟؟

 

امروز یکی از دبیرا واسه بار پنجم گفت. خب حالا چی گفتو بگم متوجه منظورم نمیشین پس بزارین از اول براتون بگم(سعی میکنم خلاصه باشه که خسته نشین. اصلا من چقدر به فکرتونم آخه)

 

-فلش بک-

درست یه هفته پیش روز شنبه

ادامه مطلب


یسری آدما هستن تو بیان که خب. نمیخوام گله کنما ولی کامنتو میبینن و پاسخ نمیدن. حتی یه ((:» هم نمیذارن

 

خب دوست ندارین کامنت بزارم بگین بهم. ناراحت نمیشم. مطلبتونو میخونم بدون اینکه کامنت بزارم

 

+تا الان چند باری پیش اومده. فقطم از دو نفر. یه نفر که کلا دیگه تو وبش کامنت نمیذارم

یکی هم اصلا انتظار این برخوردو از اون یه نفر حداقل نداشتم حرفات همش دروغ بود دیگه؟». حالا شاید بگین حالش خیلی خوب نبوده:// نه جواب همه رو داده بود. حتی کسایی که بعد من نظر داده بودن

بازم حرفی نیست امروز آخرین کامنتمو واست گذاشتم((: دلخورم نیستم. گرچه شاید واست مهم نباشه»


نمیدونم چرا چند وقته اینجوری شدم:/

 

دو هفته پیش با A رفته بودیم واسه ثبت نام دانشگاش

رسید که بره بخش حراست. گفتن فقط دانشجو میتونه بره تو

منم باید همونجا تو حیاط وایمیسادم

ساعت از 12 گذشته بود و کم کم سایه ها هم داشت میرفت

یه ساعتی گذشت. زیادی دیر کرده بود

واسه اولیا هم یه جلسه گذاشته بودن من تنها زیر آفتاب

یه لحظه که دیدم نگهبانه نیس خواستم برم تو که جلوم سبز شد و گفت: شما دانشجویین؟

منم کلی با کلاس گفتم: خیـــــــر

مرده هم یه نیش خند زد و گفت: پس بیرون

خودش زیر کولر نشسته یه لیوان چای و یه لیوان نسکافه جلوشه ما باید اون بیرون ذغال بشیم

منم با حرص اومدم بیرون که دیدم یکی از همراها که جلوی در بود داره میخنده

یعنی حقش بود میرفتم با زمین یکیش میکردم رو آب بخندی

ولی بدجور ضایعم کرد. الان برا خودم سواله چرا گفتم خیر؟؟؟

.

یا مثلا همین جمعه. خونه مامانبزرگم بودم. شوهر خالم زنگ زد و گفت: خاله A ات هست

نمیدونم چرا گفتم: بله://

عجیب شدما

 

 

پ.ن: این پستو قرار بود جمعه بزارم ولی خب به دلایلی نشد دیگه


ببخشید ببخشید ببخشید

 الان بگم شوخی بود همتون سرمو از تنم جدا میکنید. ولی خب نه شوخی نبود. از ظهری انقدر با خودم درگیر بودم. دیگه عصری به اصرار یکی که آدرس اونیکی وبمو داشت وبو بازش کردم که با انبوهی کامنت مواجه شدم و همین شد دلیل پشیمون شدنم (خوددرگیری دارم)

یعنی الان با خودم میگم کاش بازش نکرده بودما. ولی خب دلم نمیخواست دلخوری پیش بیاد

 

فهمیدم چه وبو پاک کنم چه نکن

ادامه مطلب


دیگه واقعا حس میکنم خنگم:/

 

امروز همون دبیر ریاضیمون که قبلا ذکر خیرش بود گفت: عطسه چی شده امروز نمیخندی؟ فکر کنم حالت خوب نیست نه؟

من به معنی واقعی پوکر شدم و گفتم: نه خانوم خوبم

دبیر محترم: همیشه میخندیدی امروز یذره عجیبی فکر کردم

ادامه مطلب


یادمه بچه بودم یه نوع شکلات (تافی) بود که پوستش مثه تلق بود، دو رنگ داشت قرمز و زرد

همیشه ازینا دوست داشتم آخه بعد ازینکه میخوردیم پوستش و میگرفتیم جلو چشمون و دنیا قرمز یا زرد میشد (مردم واسه طعمش شکلات دوست دارن من واسه چی)

من همیشه زردشو دوست داشتم، انقدر ذوق میکردم وقتی دنیا رو زرد میدیدم، بچه بودیم با دنیای بچگونه

ادامه مطلب


ببخشیدا ولی باز یذره گله میکنم خب.

این دبیرمون دیگه پدرمو در آورده بهم میگه خانوم مهندس تازه اسمم بلد نیست همون به خانوم مهندس میشناسه:((( این چیز بدی نیستا ولی خب با لحن بدی میگه من اعصابم میریزه بهم

حالا اینکه چرا میگه قضیش مفصله

این هم دبیر دینیمونه هم سواد رسانه(چقدرم که با هم جورن)

روز اول سواد رسانه شغل پدر و مهارتهایی که هر کدوم داریمو پرسید ازمون

من رفتم جلو بعد ازینکه شغل بابامو گفتم گفت: خب مهارتهات?

گفتم: هیچی خانوم

گفت: مگه میشه یعنی کار با کامپیوترم بلد نیستی؟

گفتم: به اندازه خودم بلدم

گفت: مثلا پاور بلدی درست کنی

گفتم: اینو که دیگه همه بلدن

گفت: که اینطور، استوری لاینم بلدی

گفتم: اونم پیش پا افتادست

گفت: ای جااااااااااانم

ادامه مطلب


خب از طرف 

دوست مهربونم به این چالش دعوت شدم

خیلی سادس چالشش

من یه جمله میگم شما بیاین باز نویسیش کنین. میدونم استقبال نمیشه ولی اصلا برام مهم نیست(حالا ضایعم نکنینا)

و خب جمله

آسمان پر از ستاره است

 اولین نظرو من میذارم، یعنی هر کی زود تر از من گذاشت نظرشو میزنم عدم تایید گفته باشم

 

سخت ترین کار دعوت کردن بقیه به چالشه:(

پس همه رو دعوت میکنم و هر کی شرکت کرد یه شادی بهم هدیه کرده

(میخواین شرکت کنین یه جمله بزارین تو وبتون، ترجیحا ساده باشه تا بشه بازنویسیش کرد)


شکستینم. شاید شما بد نبودین و مشکل از منه

ولی دیگه نمیخوام ادامه بدم

همه چی مسخره و بی معنی شده

فکر نمیکردم یروز اضافی بشم اینجا

48 ساعت دیگه میرم تا دیگه کسی نباشه دل بشکنه هه

تا حالا کسی اینجوری بهم نگفته بود. شایدم من زیاد احساسیم ولی نمیتونم. دلم از سنگ نیست که

حال خودم خوب نبود ولی میخواستم حال شما رو خوب کنم که گفتین برم

دیگه نه کامنتی واسه کسی میذارم و نه چیزی ازم جایی باقی میمونه

چقدر برنامه داشتم واسه چند روز دیگه. مثلا یه سالگی وبم بود و .

دیگه مهم نیس اینبار دیگه مهم نیس

ببخشید ببخشید واسه همه چی از همتون

 

داداشی ببخشید


کلاسمون کلا 20 نفره. من با 18 تاشون هیچ مشکلی ندارم و تازه هممون کلی با هم دوستیم  و یکیمون نباشه انگار یچیزی کمه و اصلا کلاس باب میل نیس. حالا کلی از بچه هایی که با همشون همین امسال آشنا شدم حرف دارم که شاید بعدا براتون گفتم

حالا میرسیم به اون یه نفری که نه تنها من بلکه کل کلاس باهاش مشکل دارن://

از همه چیزش بگذریم (نمیخوام زیاد خون خودمو کثیف کنم ولی در کل اصلا شخصیت جالبی نداره) کار دیروزش به شدت رو مخ من و کلا همه بود

خانوم فامیلیش 4 خطه(اینو خالی بستم 4 خط نیست ولی خب) 5 کلمست که بعضیام دو تیکست. اگه اشتبا نکنم 13 بخشه. خب حالا اینا خیلی مهم نیس

دیروز برگه هامونو دادن، خانوم برگشته میگه نمرم با نقطه های فامیلیم سته

من رو میگید یعنی کاملا پوکر فیس شدم:/

ادامه مطلب


خب یه وب خوشگل زدم با یکی از رفیقای قشنگ^^ بیانیم. دلتون گرفت بیاین دلتون وا شه

دو تا باحال دور هم جمع شدیم دیگه چی میشه(خودشیفته خودتونین)

اینم وب

 

 


و

اینجا هم وب یکی از دوستامه که دلنوشته هاشو میذاره یجورایی همدم تنهاییام و خلاصه به اینجوریش نگاه نکنین خیلی آدم باحالیه. هیچوقت پشتمو خالی نکرده

 

 


اولین پست تبلیغاتیمه دیگه هم فکر نکنم تکرارش کنمD;


خب فکر کنم روز یکشنبه بود. آخرین امتحان نوبتمو که ریاضیم بود رو دادم و بعد یه استراحت کوچیک و نهار و اینا اومدم راجب یه جانداری تحقیق کنم تا دبیرمون دست از سر کچلم برداره. بعد سایتای خارجی اومدم یه جستجوی ایرانی هم زدم بلکه شاید یچیزی از اینجا هم واسم جالب اومد.که خب همین دبیرمون باعث شد با اینجا آشنا بشم. یه وب از بیان بلاگ اومد بالا. باور میکنین اصلا یادم نمیاد چه وبی بود فقط شکل و قیافه وب بنظرم خیلی جالب اومد از توی پیوند ها و نظرات به چند تا وب دیگم سرم زدم و توی یکی از پیوند ها دیدم نوشته ساخت وبلاگ در بیان (الانم که مبیبنین اون پایین وبم توی پیوند ها ساخت بلاگ هست بخاطر همینه. خوشحال میشم کسی با دیدن وبم بخواد وب بزنه)
از اونجایی که همیشه دوست داشتم جایی غیر از اینستاگرام که خیلی بزرگه خونده بشم با خودم فکر کردم یه بلاگ میتونه جای خوبی باشه واسه اینکه چیزایی رو که بلدم بنویسم و یجورایی خودمو سرگرم کنم، راستش فکر میردم فقط چند تا مطلب واسه دل خودم مینویسم و شاید توی موتور های جستجوگر(فارسی را پاس بداریم) پیدا بشم و کسی مطالبمو بخونه.

ادامه مطلب


اینکه یکی رو منتظر بزاری و بعد ده روز بیای و بگی فکر نمیکردم منتظرم باشی افتضاحه ینی هر کی اینکارو کنه یه عوضی تمام عیاره

حالا هر دلیلی میخواد داشته باشه. ولی خب صادقانه میگم اگه واقعا خودشو به آب و آتیش زده باشه تا بتونه بیاد ولی بازم نتونسته حق میدم بهش و خب راهی هم نبوده که بتونه بهش بگه نمیتونه بیاد و منتظرش نمونه و کلی عذر خواهی کنه هم حق میدم بهش

اینجا اگه اون طرف مقابل کلی ناراحت بشه و دلخور بشه و حتی بعد ده روز هنوز منتظر اون فردا بعد از ظهری باشه که ازش گذشته بازم حق میدم بهش

ولی خب اگه دلیلاشو بشنوه و باور نکنه هم حق میدم بهش

ادامه مطلب


خب اول یه ستاره یه گوشه بزنین و بنویسین توجه: هیچوقت حرفی که تو ذهنتونه و هیچ خزعبلی هیچ چرت و پرتی رو گوشه کتابتون ننویسین»

 

و دلیلش:(

من بدبخت من بدشانس دیوونه نمیدونم چرا گوشه کتابم نوشتم باید راجب N یه تجدید نظری بکنم» حالا از بدبختی خیلی زیادم بی حواس کتابمو دادم یه مبحثی که ننوشته رو بنویسه:(

حالا چهارشنبه اومد کتابمو کوبید رو میزم و گفت: منم باید یه تجدید نظری راجبت بکنم

اولش رفتم تو شک ولی بعدش فقط تونستم دستو بکوبم تو صورتم

خلاصش اینکه رفت ته ته کلاس نشست هعییی من چه بدبختم نه؟؟

ادامه مطلب


یکی از دوستام همیشه این تاریخ تولدا رو اشتباه میکنه

دیروز کلی پیام تبریک تولد فرستاد

منم دیدم اینبار راست گفته اذیتش کردم گفتم: باز تو اشتباه کردی امروز تولد . است تولد من هشت روز دیگست

اونم برگشت گفت: اسکولم کردین؟ قبل تو به اون فرستادم اونم گفت تولد توئه که بالاخره تولد کدومتونه؟؟

من :/

اون ://

 

من که میدونستم ایشون همیشه تاریخا رو اشتباه میکنه


حالا که دارم میبینم همه مایی که اینجاییم (استثنا پیدا میشه یهو نیاین منو بخورین!) تو سایه ایم

ینی یجورایی توی جامعه توی دانشگاه و مدرسه توی فامیل (این فرق میکنه ولی بازم.) توی جمع دوستامون فرد مهمی نیستیم

کسایی نیستیم که خیلی دیده شده باشیم و یا به قول خودمون تو دید باشیم

هممون تو سایه ایم و سر به زیر (خیلیییی) کار خودمونو انجام میدیم

دنبال این نیستیم که همه بشناسنمون و همه کاره باشیم (بازم استثنا پیدا میشه)

ادامه مطلب


چالشی که

آقای گل راه انداخته و نوبتی هم که باشه الان به من رسیده. باورتون میشه دارم تو چالشی شرکت میکنم که کسی که چالشو راه انداخته اصلا نمیشناسم.

هی میدیدم همه میذارن  و منم انقدر دلم میخواست باشم تو چالش فقط یکی نبود که دعوتم کنه. که

گلشید جون دعوتم کرد =)

جو (کتی) دختر دوم ن کوچک، اسم واقعیش جوزفین بود

ادامه مطلب


فکر کنم یه مشکلی تو نوشتم هست هنوز کشفش نکردم متاسفانه. ولی سعی میکنم ادمیزادی تر بنویسم. اینم واسه این گفتم که خیلیا پستامو نمیخونن یا یه خط ازش میخونن یه چیزی میگن یا هم که از کامنتا یه کامنتی میذارن. البته بعضیام تا تهشو میخونن که مدیونشونم.

 

پ.ن: چند روزه میخوام پست بزارم درگیر یه عکسم فقط:( میخواستم یه عکس قشنگ بگیرم ولی نمیشه واسه اون عکس باید تا 20 فروردین صبر کنم. حالا صبرم بکنم دیگه ذوقم میپره. یا باید بیخیال بشم یا یه جور دیگه عکس بگیرم


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها