نمیدونم چرا چند وقته اینجوری شدم:/

 

دو هفته پیش با A رفته بودیم واسه ثبت نام دانشگاش

رسید که بره بخش حراست. گفتن فقط دانشجو میتونه بره تو

منم باید همونجا تو حیاط وایمیسادم

ساعت از 12 گذشته بود و کم کم سایه ها هم داشت میرفت

یه ساعتی گذشت. زیادی دیر کرده بود

واسه اولیا هم یه جلسه گذاشته بودن من تنها زیر آفتاب

یه لحظه که دیدم نگهبانه نیس خواستم برم تو که جلوم سبز شد و گفت: شما دانشجویین؟

منم کلی با کلاس گفتم: خیـــــــر

مرده هم یه نیش خند زد و گفت: پس بیرون

خودش زیر کولر نشسته یه لیوان چای و یه لیوان نسکافه جلوشه ما باید اون بیرون ذغال بشیم

منم با حرص اومدم بیرون که دیدم یکی از همراها که جلوی در بود داره میخنده

یعنی حقش بود میرفتم با زمین یکیش میکردم رو آب بخندی

ولی بدجور ضایعم کرد. الان برا خودم سواله چرا گفتم خیر؟؟؟

.

یا مثلا همین جمعه. خونه مامانبزرگم بودم. شوهر خالم زنگ زد و گفت: خاله A ات هست

نمیدونم چرا گفتم: بله://

عجیب شدما

 

 

پ.ن: این پستو قرار بود جمعه بزارم ولی خب به دلایلی نشد دیگه


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها